فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

عشق کتاب

این روزها خاله مونا حسابی مشغول درس و امتحاناتشه منم اومدم پیشش تا یکم تو درسهاش کمکش کنم  ... و چون درسشو خوب نخونده بود عصبانی شدم و ورقه های کتابشو پاره کردم !!! خاله جون اینشا.. که هر چه زودتر امتحانانتت رو با موفقیت بگذرونی تا مثل همیشه با من بازی کنی ... ...
20 آذر 1390

ماكاروني خورون

ديگه كار نمونده كه ما  واسه غذا خور شدن فرهام نكنيم ، هر روز كار من شدن درست كردن انواع و اقسام سوپها و آب ميوه ها و... اما دريغ همچين موقع خوردن كله و دهن و دست و پاش رو با هم تكون مي ده كه مي ترسم قاشق رو اشتباهي بكنم تو چشمش ، فرني و حريره و سرلاك رو كه اصلا اسمشو نيار كافيه يكم وارد دهنش بشه  اينقدر الكي سرفه مي كنه و حال خودشو بهم مي زنه كه هر چي تو معدشه بالا بياره ، بدنبال رهنمودهاي مامان جوني كه مي گه بايد غذا خوردن رو براش لذت بخش كني و بزاري خودش بخوره و ... ما هم قيد هر چي سوپ رو زديم و گذاشتيم تا گل پسر حسابي حال كنه ...   ...
10 آذر 1390

دردلهای مادرانه

این روزها حس می کنم بازنشسته شده ام ، تمام کارهایی که قبلا انجام می دادم حالا برایم تبدیل به رویا شده به گمانم شده ام یکی از همان مامانهایی که از صبح تا شب کاری جز نشستن وردل بچه شان و تعریف و تمجید از قد و بالایشان ندارند . شده ام زن خانه و زندگی ! از صبح تا شبم به بازی با پسرک ، عوض کردن پوشک ، شیر دادن و غذا خوراندن ، مدام مواظب پسرک بودن و چهارچشمی پاییدنش ، با خنده اش خوشحال و با گریه اش تمام غمهای دنیا در دلم لانه کردن ،درگیری های فکری خنده دار که پسرک هر روز به نوعی برایم رغم می زند که مثلا چرا امروز کم پی پی کرد یا برعکس چرا امروز سرفه می کنه ؟ چرا چشمهاش رو می ماله ؟و .... ، درد دل با عمه و خاله و خانبا...
10 آذر 1390

فرهام و سینا

این عکسه فرهام و سینا پسر پسر دائی منه که روز عید سعید غدیر خم که به دیدنشون رفته بودیم گرفتم آخه مامان سینا از ساداته و ما هم خیلی دوستش داریم ، خلاصه اینکه امروز که این عکس رو تو وبلاگ پسرک گذاشتم یاد روزهای بچگی خودم افتادم یاد اون عکسی که خونه عزیز جون داریم و همه نوه ها که تقریبا توی یک رنج سنی هم هستیم کنار هم نشستیم ، یاد بابایی سینا که از همه ما بزرگتر بود و همیشه از اون خط شیطنتها و شلوغ کاریها رو می گرفتیم و خونه رو روی سرمون می گذاشتیم اون موقعها ما مدام خونه عزیز جون جمع بودیم و خیلی بهمون خوش می گذشت و حالا زمان دوباره تکرار شده ، بچه های ما کنار هم نشستند ، ما بچه های دیروز مرد و زنی شدیم برای خودمون ، پدر و مادر شدیم ، کلی دغد...
24 آبان 1390
1